شب آخر
ملوسکم خوبی امشب آخرین شبی هست که تو دل مامانی هستی فردا صبح ساعت هشت قراره بریم بیمارستان چیزی کمتر از هفت ساعت مونده که یک برگی دیگه از زندگیمون شروع بشه برگی که در آرزوی آن بودیم و لحظه شماری میکردیم . عزیزم نمیدونم چرا استرس دارم مطمئنم تا خود صبح نمیتونم بخوابم البته بابایی خیلی سعی داره آرومم کنه ولی اون که مامان نیست حس و حال منو درک کنه. عزیزم همه وسایلهای بیمارستان را آماده کردم و دارم لحظه شماری میکنم که صبح بشه و بریم . ...
نویسنده :
مامانی
21:24