تو یعنی همه چیز

شب آخر

  ملوسکم خوبی امشب آخرین شبی هست که تو دل مامانی هستی فردا صبح ساعت هشت قراره بریم بیمارستان چیزی کمتر از هفت ساعت مونده که یک برگی دیگه از زندگیمون شروع بشه برگی که در آرزوی آن بودیم و لحظه شماری میکردیم . عزیزم نمیدونم چرا استرس دارم مطمئنم تا خود صبح نمیتونم بخوابم البته بابایی خیلی سعی داره آرومم کنه ولی اون که مامان نیست حس و حال منو درک کنه. عزیزم همه وسایلهای بیمارستان را آماده کردم و دارم لحظه شماری میکنم که صبح بشه و بریم . ...
2 آبان 1391

نبود دو هفته دیگه

امروز ١٦ آبات هستش مصادف با عید قربان.امسال ما از بابایی فرسنگها کیلومتر دوریم ولی نگران نباش هر لحظه جویای حالت هست . نفس مامان اگه خدا بخواد دو هفته دیگه میایی تو بغلم خیلی عجله دارم که این روزها سپری بشه و بتونم روی ماهتو ببینم به امید آن روز ...
2 آبان 1391

سونوگرافی سه بعدی

سلام دخمل مامانی عزیزم امروز سیزده مرداد رفتیم برا سونو سه بعدی که تقریبا ٢٢ هفته ات هست با وزن تقریبی ٤٧٩ گرم .  دکتر تاریخ تقریبی زایمان راهم اویل آذر ماه تخمین زد و همه چیزت نرمال بود و هیچ مشکلی نداشتی عشقم خیلی خوشحالم که تو را دارم و خیللللللللللللللی دوست دارم ...
2 آبان 1391

دخملی یا پسملی؟

خبر خبر خبر   چند روز دیگه قراره بابایی بیاد پیشمون .میدونم که تو هم مثل من دلت برای بابایی تنگ شده و لی الان خیلی خوشحالیم که داره میاد صبح روز دوم مرداد بود که بابا جون اومد و ما بعد از ظهرش با خاله جون و عمو مهران رفتیم سونوگرافی برا تعیین جنسیت بلاخره نوبتمون رسیدو با بابایی رفتیم داخل که دکتر بعد از معاینه گفت نی نی شما دخمله خیلی خوشحال بودیم از اینکه خدا یه فرشته کوچولو بهمون هدیه داده عزیزم وقتی از صفحه مانیتور نگات میکردم دلم میخواست بیایی بیرون و محکم بغلت کنم خیلی خیلی دوست داریم و عاشقانه میپرستیمت   بعد از اینکه فهمیدیم شما فسقلی صحیح و سالم هستین هزار بار خدا را شکر کردیم و با یک ...
2 آبان 1391

اولین تکون خوردن عشقم

سلام عزیز مامان خوبی نفسم اول از همه اینو بهت بگم که ما یعنی من و شما فسقلی دوازده خرداد رفتیم خونه عزیز جون .اولش قرار بود یکماه بمونیم وبریم اما بعدش به خاطر اینکه بابایی تا دیر وقت سر کار بود و ما هم اینجا کسی را نداریم که بهمون برسه مجبور شدیم فعلا خونه مامانم بمونیم . امروز بیستوشش تیر ماه مصادف با نیمه شعبان هست و تقریبا نوزده هفته و پنج روزته عسلم .حدود ساعت پنج بعد از ظهر که داشتم با بابا جون تلفنی صحبت میکردم بعد از خداحافظی آنچنان تکونی خوردی که یک لحظه فکر کردم الان میپری بیرون این اولین بار بود که تکون خوردنتو احساس میکردم جیگرم خیلی حس عجیبی داشتم حسی که بفهمی یه موجود زنده ی دیگه تو وجودت هست و داره با تو زندگی میکنه ...
2 آبان 1391

یک روز به یاد ماندنی

  امروز 10/3/90 در یک بعدازظهر گرم بهاری به همراه باباجون رفتیم برا چکاب که همونجا دکتر خودش دستگاه سونی کیت داشت و گفتش که دراز بکشم و صدای قلبتو چک کنه خیلی استرس داشتم آخه برای اولین بار میخواستم صدای قلب عشقمو بشنوم . ولی نمیدونم شما فسقلی مامان کجا قایم شده بودی که دکترهر چی میگشت پیدات نمیکرد بلاخره بعد از دقایقی کلنجار رفتن یهو یه صدایی اومد بلللللللللللللللله اون صدای قلب گنجشک ما بود هنوز اون صدا تو گوشمه خیلی تند تند میزد وای عزیزم نمیدونی چقدر خوشحال بودیم حالا میتونستیم یک نفس راحت بکشیم که همه چی خدا را شکر عالیه و دکترت برامون یه سری داروهای تقویتی نوشت تا شما جیگر مامان خوب رشد کنی . نفس مامان و بابا خیلی خ...
1 آبان 1391

گپی با فرشته کوچولو

خوبی نفس مامان اینروزها حالم اصلا خوب نیست همش حالت تهوع دارم واز شدت سر درد هم نمیدونم چیکار کنم دکترم میگه طبیعیه احتمال میده سردردم از تغییر هورمون باشه ولی شما نگران نباش وروجکم مامانی به خاطر شما همه چیو تحمل میکنه . امروز بیست و هشت اردیبهشت ماهه و تقریبا یازده هفته است که با هم زندگی میکنیم اونم از نوع عسلیش. جیگرم مامانی با اینکه حالت تهوع دارم اما به خاطر گل روی شما همه چی میخورم اینطور که بوش میاد شما خیلی شکمو تشریف دارین آخه هر چی میخورم یه ساعت یعدش بازم گشنم میشه الهی مامان فدای اون شکم کوچول موچولوت بشه جییییییییییییییییگر من ملوسکم جاداره همین جا از باباجونتم تشکر کنم آخه خیلی خیلی بهمون میرسه و درکمون...
3 مهر 1391

خوش اومدی میوه ی عشقمون

اول از همه یه معذرت خواهی به شما فرشته کوچولو بدهکارم من باید زودتر از اینها ورودت به زندگیمون را تبریک میگفتم اما شما جیگر مامان جوب میدونی که تو این چند هفته که گذشته چه حالی داشتم. فرشته ی مامان و بابا خیلی خیلی خیلی خووووووووووووووش اوووووووووووووووووومدی  وجود نازنینت به زندگیمون روح و جان داده و با اومدنت شادی و نشاط را به خونمون آوردی عزیزم. خیییییییییییییییلی دوست داریم و بی صبرانه منتظز اون روزی هستیم که شما جیگر و تو بغلمون بگیریم ...
25 شهريور 1391

شروع زندگی

سلام عزیز باباو مامان برای شروع میخوام با کلیات زندگی امان آشنات کنم زندگی بابا و مامانت شاید بیشتر از یک رمان ١٠ جلدی باشد اگه بخوام برات بنویسم باید روزها و شبها بنویسم  ولی میخوام از اتفاقات درشت و حساس آشنایی من و مامانت بنویسم من و مامانت در تاریخ نوزده  آبان سال هشتادو چهار باهم نامزد شدیم دوسال نامزدیمون طول  کشیدو بالاخره دربیست و ششم مردادماه سال ٨٦ باهم رفتیم زیر  یک سقف . تا اینکه بعد از چهار سال زندگی عاشقانه متوجه شدیم که .................................. خوب بقیه ی ماجرای زندگیت را میذارم مامانی برات تعریف کنه . فداتون بشم بای بای &nbs...
24 شهريور 1391